#خاطرات_طنز_شهدا ? وقتی دید نمی تونه دل فرمانده رو نرم کنه مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یه کاری کن. بابا منم بنده ت هستم!… ? » ? حالا بچه ها دیگه دورادور حواسشون به اون بود. عباس ریزه یه دفعه دستاش پایین اومد. رفت طرف منبع… بیشتر »
کلید واژه: "طنز"
#خاطرات_شهداء گفتم بیا ببین چه طور شده ؟ یک قاشق خورد. گفت « این چیه دیگه ؟» گفتم « دم پختک، مثلا » پرید توی سنگر، گفت « بدبخت شدیم رفت ! مهمون اومده برامون» گفتم «خوب بیاد. کی هست حالا؟» گفت « حاج احمد کاظمی و یکی دیگه. » بعد از ریخت و هیکلش گفت و از… بیشتر »
آخرین نظرات