"مادری” تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود.
برنجِ چلو را ساعتى با “نمکسنگ” مىخواباندیم تا کمکم شورى بگیره…
غذا را چند ساعتى روى “شعلهى ملایم” چراغ خوراکپزى مىنشاندیم تا جا بیفته…
یخکرده و تکیده کنار “علاءالدین و والور” مىنشستیم تا جونمون آروم گرم بشه…
عکسِ یادگارىِ توى “دوربین” را هفتهاى، ماهى به انتظار مىنشستیم تا فیلم به آخر برسه و ظاهر بشه!
“آهنگِ تازهى آوازهخوان” را صبر مىکردیم تا از آب بگذره و کاست بشه و در پخشِ صوت بخونه…
قلک داشتیم؛ با سکهها حرف مىزدیم تا “حسابِ اندوخته” دستمون بیاد.
حلیم را باید «حلیم» مىبودیم تا “جمعهى زمستانى” فرا برسه و در کام مون بشینه.
“هر روز سر مىزدیم به پستخانه، به جست و جوىِ خط و خبرى عاشقانه، مگر که برسه…”
گوش مىخوابوندیم به “انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب: شبى، نیمهشبى، بامدادى، گاهى، بىگاهى؛”
انتظار معنا داشت…
دقایق «سرشار» بود.
هر چیز یک “صبورى” مىخواست ،تا پیش بیاد،
تا زمانش برسه.تا جا بیفته.!
تا “قوام” بیاد: غذا، خرید، تفریح، سفر، خاطره، دوستى، رابطه، عشق…
“انتظار” مارا قدردان ساخته بود…
حالا فهمیدی چرا این روزها کسی قدردان نیست؟!
آخرین نظرات