شبی تاریک و زیبا بود…
شخصی تصمیم گرفت که نیمه شب با دوستانش به قایق سواری برود. آنها وارد قایق شدند، پاروها را برداشتند و با تمام توان شروع به پاروزدن کردند، آنقدر پارو زدند تا خسته شدند و خوابشان برد.
وقتی که سپیده زد و نسیم خنک صبحگاه بیدارشان کرد، گفتند: “ببینیم چقدر پیش رفتهایم، ما تمام شب را پارو زده ایم!”
ولی در کمال تعجب دیدند که درست در همانجایی قرار دارند که شب پیش بودند.
تازه آنوقت فهمیدند که چه چیزی را فراموش کرده بودند: آنها بی هیچ برنامه و تفکری فقط می خواستند بروند و آنقدر محو زیبایی دریا بودند که فراموش کردند طناب قایق را از ساحل باز کنند و تمام شب را بیهوده با قدرت پارو زدند…
یادمان_باشد…
در اقیانوس بی پایان علوم الهی ، انسانی که قایقش را از ساحل جهل باز نکرده باشد، هرچقدر هم که رنج ببرد و فریاد بزند، به هیچ کجا نخواهد رسید.
آخرین نظرات