من از تمام نعمت های خدا، یک مادر دارم و یک پدر که چشمانش سبز است و سکوتش قهوه ای. اسبی هم دارم که همیشة خدا، پنچر است و وقتی از من دلگیر است، غبار آینه هایش با کف دست هایم سترده نمی شود. تو چه داری؟
من تنها برادری دارم که اسمش فتحعلی است. به من می گوید: «بابا» چون که یک ساعت از او بزرگترم. وقتی من می آیم، سر زدن به سنگ مزار خانواده با اوست وقتی او می آید، با من. تو چه داری؟
من از واحد «ابوذر» آمده ام. تنها یک پروندة محرمانه دارم که از بس مدیر پرورشگاه نداده بخوانم، از چشم هایش به محتوای آن، پی برده ام.
از برگ اول تا آخر آن درشت و خوانا نوشته اند: یتیم!
دیدید من از شما کمتر دارم.
حالا اجازه بدهید من اول بروم روی مین … با اجازه!
مهدی پوررضاییان
آخرین نظرات