چرا امام حسن علیه السلام صلح کرد ؟
یکی از شرائط مهم برای پیروزی بر دشمن ،برخورداری از سپاه و نیروهای متعهد و وفاداراست که این شرط درباره امام حسن(علیه السّلام) محقق نشد وبه عکس یاران وسپاهیان آنحضرت از راه غدر و سستی با ایشان برخورد کردند و حتی بزرگان و فرماندهان سپاهش فریب وعد و وعید معاویه را خوردند و حضرت را تنها گذاشتند. به گزارشی از شیخ مفید در این زمینه توجه فرمائید :
معاویه براى پیروز شدن بر امام حسن (علیه السّلام) بسوى عراق رهسپار شد، و چون به پل شهر منبج (که در ده فرسنگى حلب میباشد) رسید، امام حسن (علیه السّلام) نیز از این سو حرکت کرد، و حجر بن عدى را بسوى فرمانداران خود (در شهرها) گسیل داشت که ایشان را دستور کوچ دهد، و مردم را بجهاد برانگیزد، پس مردمان در آغاز کندى و اهمال کردند سپس (با سختى) گردن نهاده براه افتادند، و سپاه امام گروههاى گوناگونى از مردم بودند، برخى شیعیان خود و پدرش بودند، و برخى از خوارج بودند که هدفشان تنها جنگ با معاویه بود و برخى از آنان مردمانى فتنه جو و طمع کار در غنیمتهاى جنگى بودند و برخى دو دل بودند و عقیده و ایمان محکمى در باره آن حضرت (علیه السّلام) نداشتند، و برخى روى غیرت و عصبیت قومى و پیروى از سران قبائل خود آمده بودند و دین و ایمانى نداشتند.
امام حسن (علیه السّلام) با چنین مردمانى براه افتاد تا به حمام عمر رسید، و از آنجا راه دیر کعب را پیش گرفته تا به ساباط آمد و در کنار پل ساباط فرود آمد و شب را در آنجا بسر برد، چون بامداد شد خواست اصحاب و همراهان خود را آزمایش کند و مقدار حرف شنوائى و اطاعت آنان را بسنجد تا دوستان خود را از دشمنانش جدا سازد و در هنگام جنگ و برابر شدن با معاویه و مردم شام به کار خود بینا و بصیر باشد، از این رو دستور فرمود مردم انجمن کنند، و چون گرد آمدند بر منبر رفته خطبه خواند و بعد از حمد و سپاس الهی فرمود:
به خدا سوگند همانا من امیدوارم که به حمد و منت الهی، خیرخواهترین آفریدگان خداوند براى بندگانش باشم، و شب را بروز نیاورده باشم در حالى که کینه از مسلمانى به دل داشته یا اراده سوئى و یا نیرنگى در باره کسى داشته باشم، آگاه باشید همانا آنچه شما را به همراه بودن و گرد هم آمدن می برد اگر چه شما ناخوش داشته باشید، برایتان بهتر است از چیزى که شما را بپراکندگى و جدائى کشاند اگر چه آن را دوست داشته باشید، آگاه باشید که آنچه من در باره شما می اندیشم بهتر است از آنچه شما براى خود مىاندیشید، پس از دستور من سرباز نزنید و رأى مرا بپذیرید خداوند من و شما را بیامرزد، و بآنچه در آن دوستى و خوشنودى اوست راهنمائى فرماید.
(راوى گوید:) پس از این سخنان مردم به یکدیگر نگاه کرده ومی گفتند: از این سخنان که گفت در باره او چه پندارید؟ گفتند:به خدا سوگند چنین پنداریم که می خواهد با معاویه صلح کند، و کار را به او واگذارد! مردم گفتند: به خدا این مرد کافر شد! سپس به سراپرده آن حضرت ریخته هر چه در آن بود بیغما بردند تا جایى که جانماز آن حضرت را از زیر پایش کشیده و بردند، و عبد الرحمن بن عبد اللَّه جعال ازدى با خشونت پیش آمد و رداى آن حضرت را از دوشش کشید، و آن جناب بدون رداء همچنان که شمشیر به گردنش آویزان بود در خیمه نشسته بود، آنگاه اسب خود را خواسته آوردند و سوار شد و گروهى از نزدیکان و شیعیان آن حضرت (براى نگهبانى) دور او را گرفته، و از کسانى که اراده آزارش را داشتند جلوگیرى می کردند. و به همین حال به راه خود می رفت .
همین که به تاریکى ساباط (مدائن) گذر کرد مردى از بنى اسد که جراح بن سنان نام داشت پیش آمد و در حالى که شمشیرى باریک در دست داشت دهنه اسب آن حضرت را گرفت و گفت: اللَّه اکبر، اى حسن مشرک شدى چنانچه پدرت پیش از این مشرک شد ، سپس با آن شمشیرى که در دست داشت چنان به ران آن حضرت زد که گوشت را شکافته به استخوان رسید. (در این میان) گروهى از سران قبائل کوفه (که همراه آن حضرت (علیه السّلام) آمده بودند) پنهانى به معاویه نوشتند: ما سر بفرمان و گوش به دستور توئیم، و او را به آمدن به سوى خود برانگیخته، و بر عهده گرفتند امام حسن (علیه السّلام) را آنگاه که معاویه به لشگرش نزدیک شد (گرفته) تسلیم معاویه کنند یا غافلگیرش کرده و آن جناب را بکشند! این جریان بگوش امام علیه السلام رسید. از آن سو نامه قیس بن سعد- که حضرت او را به همراه لشکری به فرماندهی عبید اللَّه بن عباس براى جلوگیرى معاویه فرستاده بود- رسید که در آن نامه به اطلاع آن حضرت رسانده بود که در محلی به نام حبوبیة در مقابل مسکن برابر لشکر معاویه اردو زدند ، و معاویه پیکی به نزد عبید اللَّه بن عباس فرستاد و او را به پیوستن بخود ترغیب کرد، و بر عهده گرفت هزار هزار درهم پول به او بدهد که نیمى از آن را نقدا به او دهد، و نیم دیگر را پس از اینکه به کوفه آمد بپردازد، پس عبید اللَّه بن عباس شبانه همراه با نزدیکان خود به لشگر معاویه پیوست، و چون مردم شب را به صبح رساندند امیر خود را نیافتند و قیس بن سعد نماز را با ایشان خواند و به کارهاى ایشان رسیدگى کرد.
بر گرفته از ارشاد-ترجمه رسولى محلاتى ،ج2،ص:7 ،۸و۹با تلخیص و اضافات
آخرین نظرات